رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰⁵❀
من فوقش ۱٠قدمی که اون میرفت من۳قدم میرفتم... در این حد پام درد میکرد... حتی زخمیم شده بود... ولی این بی رحم... خدا بگم چیکارش نکنه... تا اینکه به عمارت رسیدیم اون داشت پله هارو میرفت بالا منم وسط سالن عمارت بودم..
ا/ت: اروم تر برو... وایسا... بزار منم بیام
اخه مگه میشینید... سرشو انداخته پایین دارع میره.... اههه.. منم که از جاهای تاریک خیلی میترسم...
ا/ت: صبر کن.. بزار منم بیام... میترسم...
ولی رفت... باورم نمیشد... منو اینطوری ولی کرد... اوففف....باباتو میبینی؟! تو به دنیا بیای بزرگ شی اینجوری نشیا...اصن منو اینجا هویج میبینه... ولی تو شبیه بابات نشو...!! باشه؟!شبیه من شو...
تا اینکه سرمو ببرم بالا و قدم ور دارم دیدم کیونگ با اخم بالای پله وایستاده... از پله ها اومد پایین... منو کول کردو داشت منو میبرد بالا.... خداروشکر یکم دل داره... دلش واسه من نسوزه واسه بچه ی خودش بچه ی تو شکمم بسوزه... اخه اون چه گناهی کرده؟!
کیونگ: اخرین بارت باشه که این چرتو پرتارو تحویل بچم میدی...
ا/ت: هوم...
اونهمه پله... واییی یعنی واقعا میخواستم بیارم بالا... خیلی بد بود دلو رودم بهم ریخت.... تا اینکه از پله ها رد شدیم... منو گذاشت رو کاناپه...
کیونگ: تا بر میگردم همینجا بمون...
رفتش... همونجور نشستم تا برگرده... یهو ناخداگاه حالم بهم خورد... دستمو گرفتم جلو دهنم پاشدم و دوییدم سمت سرویس.... هرچی بود تو معدم بالا اوردم... صورتم عین گچ بود... یهو دستم رفت رو شکمم...
ا/ت: کوچولو... انگاری خیلی ناسازگاری... امید وارم بتونیم باهم خوب باشیمو... این چندماهو بگذرونیم...
ا/ت: نمیدونم... حس عجیبی داره مادر شدن... ولی اینکه تو سن ۱۸سالگی... واقعا درک بالایی میخواد... از سرویس زدم بیرون... دیدم کیونگ دوباره با اخم رو پیشونیش نشسته رو مبل و به من زول زده با چیزی که تو دستش بود...فک کنم کمک ها اولیه بود... با طرز نگاه کردنش استرس گرفتم... رفتم جلو و نشستم رو کاناپع...
کیونگ: زبون ادم حالیت نمیشه؟! گفتم یه جا بمون...
ا/ت: خوب تخسیر من نب
باز این بشر نزاشت حرفمو کامل بزنم...
کیونگ: پاتو بزار رو میز...
پامو دراز کردمو گذاشتم رو میز.. کیونگم کمک های اولیه رو باز کردو و از توش باندو پاماد دراورد...داشت روی زخمم پاماد میزد..
ا/ت: اخخ.... میسوزه...
واقعا میسوخت و به چپشم نبود... بعد باند پیچی کرد.... وسایلو سرجاش گذاشت.. کیونگ سرشو اورد بالا چند دثانی ای بهم زول زد...
کیونگ: خوب تعریف کن... منتظرم. بشنوم...
ا/ت: چ.. چیو؟!
کیونگ: مگه نگفتم هرچی شد باید بهم بگی چیزی تو دلت نمونه؟! هان؟! پس تعریف کن...
ناموصا از روی چهره هم متوجه حال ادم میشه....
ا/ت: خب.. چیزه...
کیونگ: چیه؟!
ا/ت: لیسا...
کیونگ: درست صحبت کن ببینم چی میگی...
ا/ت: باشه... ببین... لیسا اومد بهم گفت...
من فوقش ۱٠قدمی که اون میرفت من۳قدم میرفتم... در این حد پام درد میکرد... حتی زخمیم شده بود... ولی این بی رحم... خدا بگم چیکارش نکنه... تا اینکه به عمارت رسیدیم اون داشت پله هارو میرفت بالا منم وسط سالن عمارت بودم..
ا/ت: اروم تر برو... وایسا... بزار منم بیام
اخه مگه میشینید... سرشو انداخته پایین دارع میره.... اههه.. منم که از جاهای تاریک خیلی میترسم...
ا/ت: صبر کن.. بزار منم بیام... میترسم...
ولی رفت... باورم نمیشد... منو اینطوری ولی کرد... اوففف....باباتو میبینی؟! تو به دنیا بیای بزرگ شی اینجوری نشیا...اصن منو اینجا هویج میبینه... ولی تو شبیه بابات نشو...!! باشه؟!شبیه من شو...
تا اینکه سرمو ببرم بالا و قدم ور دارم دیدم کیونگ با اخم بالای پله وایستاده... از پله ها اومد پایین... منو کول کردو داشت منو میبرد بالا.... خداروشکر یکم دل داره... دلش واسه من نسوزه واسه بچه ی خودش بچه ی تو شکمم بسوزه... اخه اون چه گناهی کرده؟!
کیونگ: اخرین بارت باشه که این چرتو پرتارو تحویل بچم میدی...
ا/ت: هوم...
اونهمه پله... واییی یعنی واقعا میخواستم بیارم بالا... خیلی بد بود دلو رودم بهم ریخت.... تا اینکه از پله ها رد شدیم... منو گذاشت رو کاناپه...
کیونگ: تا بر میگردم همینجا بمون...
رفتش... همونجور نشستم تا برگرده... یهو ناخداگاه حالم بهم خورد... دستمو گرفتم جلو دهنم پاشدم و دوییدم سمت سرویس.... هرچی بود تو معدم بالا اوردم... صورتم عین گچ بود... یهو دستم رفت رو شکمم...
ا/ت: کوچولو... انگاری خیلی ناسازگاری... امید وارم بتونیم باهم خوب باشیمو... این چندماهو بگذرونیم...
ا/ت: نمیدونم... حس عجیبی داره مادر شدن... ولی اینکه تو سن ۱۸سالگی... واقعا درک بالایی میخواد... از سرویس زدم بیرون... دیدم کیونگ دوباره با اخم رو پیشونیش نشسته رو مبل و به من زول زده با چیزی که تو دستش بود...فک کنم کمک ها اولیه بود... با طرز نگاه کردنش استرس گرفتم... رفتم جلو و نشستم رو کاناپع...
کیونگ: زبون ادم حالیت نمیشه؟! گفتم یه جا بمون...
ا/ت: خوب تخسیر من نب
باز این بشر نزاشت حرفمو کامل بزنم...
کیونگ: پاتو بزار رو میز...
پامو دراز کردمو گذاشتم رو میز.. کیونگم کمک های اولیه رو باز کردو و از توش باندو پاماد دراورد...داشت روی زخمم پاماد میزد..
ا/ت: اخخ.... میسوزه...
واقعا میسوخت و به چپشم نبود... بعد باند پیچی کرد.... وسایلو سرجاش گذاشت.. کیونگ سرشو اورد بالا چند دثانی ای بهم زول زد...
کیونگ: خوب تعریف کن... منتظرم. بشنوم...
ا/ت: چ.. چیو؟!
کیونگ: مگه نگفتم هرچی شد باید بهم بگی چیزی تو دلت نمونه؟! هان؟! پس تعریف کن...
ناموصا از روی چهره هم متوجه حال ادم میشه....
ا/ت: خب.. چیزه...
کیونگ: چیه؟!
ا/ت: لیسا...
کیونگ: درست صحبت کن ببینم چی میگی...
ا/ت: باشه... ببین... لیسا اومد بهم گفت...
۱۳.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.